داستان حضرت ابراهیم(ع) 2

 

ابراهیم از همان دوران کودکی به خدایی فکر می کرد که همه موجودات را آفریده است. او به دنبال خدایی واحد بود.

 

عموی ابراهیم یکی از بزرگترین بت سازان در شهر بود. ابراهیم بارها و بارها با عموی خود که آذر نام داشت بحث می کرد و می گفت: عموجان چگونه این بتها را خدای خود می نامید، درحالیکه آنها را با دستان خودتان ساخته اید؟

 

یک شب ابراهیم در میان صحرا قدم می زد و به دنبال خدای خود بود. ناگهان چشمش به یک ستاره در آسمان افتاد، با خودش گفت: این خدای من است، بعد از این او را می پرستم. اما پس از مدتی ستاره در آسمان ناپدید شد. ابراهیم ناراحت شد و گفت نه من این را دوست ندارم و دوباره به آسمان نگاه کرد.

 

این بار ماه را پرنورتر از ستاره دید و با خودش گفت: این پروردگار من است. اما با آمدن صبح، ماه نیز از آسمان رفت. پس ماه هم خدای ابراهیم نبود. هنگامیکه خورشید طلوع کرد، ابراهیم گفت: این دیگر خدای من است، از همه آنها پرنورتر و بزرگتر است. اما پس از چند ساعت خورشید نیز غروب کرد. پس خورشید هم خدای او نبود. ابراهیم بسیار ناراحت شد و بر روی سنگی نشست.

سرانجام خداوند فرشته اش را به سوی ابراهیم فرستاد و به او گفت: ای ابراهیم، خدای تو خالق ستاره، ماه و خورشید است. خدای تو خالق تمام موجودات است. خدای تو تنها یکی است. از آن لحظه به بعد ابراهیم خدای خود را شناخت و به او ایمان آورد.

 

روزها گذشت و ابراهیم جوانی نیرومند شد. او بارها با مردم از خدای واحد که خالق همه چیز است صحبت می کرد، اما آنها نمرود و دیگر بت ها را خدای خود می دانستند و تنها آنها را می پرستیدند.

 

در یکی از روزها، هنگامیکه تمام مردم شهر برای شرکت در جشنی از شهر خارج شدند ابراهیم تصمیم بزرگی گرفت. او تبری برداشت و به سوی بتخانه بزرگ شهر رفت. همه بت ها را یکی پس از دیگری شکست و تبر را بر روی دوش بت بزرگ گذاشت و سریع از بتخانه خارج شد.وقتی نمرود و سایر مردم به شهر بازگشتند و به بتخانه آمدند، همه بتها را شکسته دیدند غیر از بت بزرگ. ناگهان همه به این فکرافتادند که تنها ابراهیم همراه آنها به جشن نیامده بود، پس این کار زشت کار ابراهیم است.

 

ابراهیم را به نزد نمرود آوردند. نمرود از او پرسید: ای ابراهیم آیا تو این کار را کرده ای؟ ابراهیم پاسخ داد:نه، کار من نبوده است . این کار بت بزرگ است مگر تبر را بر روی دوش او نمی بینید. از خود او بپرسید،البته اگر بتواند حرف بزند.

 

سپس ابراهیم رو به تمام مردم کرد و گفت: ای مردم، شما چیزی را می پرستید که نه ضرر و نه سودی به خود می رساند. او حتی نمی تواند حرف بزند و از حق خودش دفاع کند. شما چگونه آنها را خدای خود می دانید در حالیکه از شما ضعیف تر هستند.

 

نمرود که از سخنان ابراهیم بسیار ناراحت و عصبانی شده بود، دستور داد تا ابراهیم را در آتش بسوزانند. کوهی از هیزم آماده کردند و هیزم ها را آتش زدند. سپس وسیله ای را آماده کردند و ابراهیم را درون آن قرار دادند و به سوی کوه آتش پرتاب کردند.

 

در همان لحظه جبرئيل بر ابراهيم ظاهر شد و به او گفت: اي ابراهيم آيا نيازي به کمک داري ؟ ابراهيم گفت: نياز دارم، اما به تو، نه! به آن کسي نياز دارم که از همه کس بي نياز است و از حال من باخبر است. در اين هنگام جبرئيل به او گفت: پس نيازت را از خدا بخواه.

ابراهيم اين چنين با خداي خود راز و نياز کرد : "اي خداي احد و واحد، اي بي نياز، اي کسي که نه زاده شده اي و نه فرزندي داري، به تو پناه مي برم ."

مردم از اینکه ابراهیم در میان آتش سالم مانده است بسیار تعجب کردند، همه از ابراهیم و عظمت خدای او صحبت می کردند.

 

پس از آن ماجرا ابراهیم از خداوند درخواست کرد که نمرود این پادشاه ظالم و کافر را ازبین ببرد. ناگهان پشه ای کوچک از جانب خداوند مامور انجام این کار بزرگ شد. پشه پرواز کنان وارد قصر شد و به درون بینی نمرود رفت و از آنجا به داخل مغزش. صدای فریاد نمرود تمام قصر را پر کرده بود. اطرافیان نمرود از قدرت خدای ابراهیم در تعجب بودند.

 

نمرود بزرگ توسط پشه ای کوچک نابود شد و آن گروه از مردم به ابراهیم و دین او پیوستند. سرانجام پس از نابودی نمرود، ابراهیم به همراه برادرزاده اش لوط و همسرش ساره و گروه اندکی به سوی سرزمین شام هجرت کردند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان پیامبران ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 15 بهمن 1394برچسب:, | 13:58 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود